پنج دختر و ده خون آشام p3
پنج دختر و ده خون آشامp3
**ماجرا ماریان و شو**
ماری چان: آخ آخه کی با لباس حموم میکنه؟ شو سان پاشو برو بیرون لباسام رو دربیارم حموم کنم
شو: پس الان داشتی چیکار میکردی؟ خوب دربیار
ماری چان: این حموم کردن فایده نداره با لباس رو مخه... جلوی تو؟؟؟ برو ببینم
شو: من که اینجوری دوست دارم
دربیار یا من نمیرم
ماریان به سمت شو میرود*
شو به او نگاه میکند*
ماریان گوش شو را میگیرد و او را بلند کرده و بیرون از وان میاورد*
شو:آخ آخ چیه ولم کن
دست ماریان را میگیرد*
ماری چان: میری بیرون یا....
شو:یا؟ نمیرم میخوای چیکار کنی؟
به سمت ماری چان میرود *
ماریان به دیوار برخورد میکنه *
شو ماریان رو بین دست هاش گیر میندازه*
ماری چان : برو عقب ولم کن
شو: گفتی اگه نرم چیکار میکنی؟؟*لبخند*
ماری چان:ش.. و. شو..
چونه ماریان رو با دستش میگیره*
ماری چان: اهم اهم یا میری بیرون جناب شو سان یا یه ابر جیغ فرا بنفش میزنم و ناک اوتت میکنم!
تو حموم هم انعکاس صدا خیلی بیشتر میشه باید برای خون آشام ها غیر قابل تحمل باشه نه؟
شو: آه باشه فقط جیغ نزن از این صدا بدم میاد به جز موقع هایی که تو رو بترسونم
شو به سمت در میره
ماریان میپره رو کمر شو*
شو: کمرم نصف شد چیکار میکنی؟؟
ماریان رو روی کمرش نگه میداره*
ماری چان: خواستم بترسونمت.. ترسیدی؟
شو:نه فقط کمرم شکست
ماری چان:اگه شکسته بود که نمیتونستی وایستی
شو: یه کلمه بگو عاشقمی راحت کن خودتو
ماری چان : نچ من عاشق نمیشم باید تو بگی ^^
شو●-●
**ماجرا امیلی رجی و روکی و کو**
امی چان: از دست کو فرار کردم بامزس و دوست داشتنی...
هومم به به این بوی چیه که میاد
به سمت آشپز خانه روانه میشود*
رجی و روکی در حال آشپزی هستن*
امی چان: واوو باور نمیشه پسرا هم اونم خون آشام بلدن آشپزی کنن!
رجی: - __&
روکی: اشغالش چیه؟
امی: هیچی فقط خیلی تعجب کردم
به سمت اون ها میرود*
چی درست میکنید؟؟
روکی: میگو، تاکایوکی، سوپ خون، خرچنگ
و.. (غذای مورد علاقه همه)
امی چان: ناممم ولی از سوپ خون بدم میاد واییی...
کو:گرفتمت!
امی چان: قبول نیستتت تو یهویی منو گرفتی
کو: خو باید اینجوری تو رو میگرفتم!
حالا با من بیا ببینم!
امی چان ملاقه در دست رجی را میگیرد و به سر کو میزند*
کو: آخ آخ اییییی نامرد!
ملاقه رو از دست امیلی میگیره*
رجی: اینجا جای اینجور کارا نیست
امی با یه حرکت از دست کو فرار میکنه و پشت یوما غایم میشه
یوما: آهای منو غاطی نکنین =_=
امی چان: یوما یوما گودزیلا اومددد نزار منو ببره
یوما دو دستی امیلی رو تحویل کو میده*
امی:نامرد-___-
کو امیلی رو به اتاقش میبره تا... (ادامش پارت بعد:))) )
**ماجرا راحیل و سوبارو**
سوبارو جلوی پنجره نشسته و گل هارو تماشا میکنه
راحیل به سمتش میره
راحیل چان: سلام ^^
سوبارو:... سلام، کاری داری؟
راحیل چان : خوب نه اومدم پیشت...
سوبارو:فقط رو عصاب نباش
راحیل چان: چشم ^^ میگم تو از چی ها خوشت میاد؟
رنگ مورد علاقت چیه؟
سوبارو: ●-● عاا صورتی و سیاه
راحیل چان: چقدر قشنگ^^
(سعی داره به سوبارو نزدیک بشه:||)
صدای داد و بیداد ماریان میآید*
((راحیل با خودش: اگه من تو رو خفه نکنم ماری!))
راحیل به سمت ماریان میرود
ماریان با یه حوله کوتاه که فقط یه کمی از بدنش رو گرفته اومده بیرون
روکی، رجی، یوما، سوبارو، لایتو، کاناتو و آزوسا به صحنه میان
راحیل چان: ماریی لباسات کوشش؟؟
چرا اینجوری؟؟؟؟ @___@
ماری چان: آهای آهای چشماتونو درویش کنید ببینم خون آشام های هنتای!
لایتو چشاش ورزغیت رو جمع کن
ششششوووووووووو تو رو میکشم!
آزوسا:چرا؟
ماری چان: آهای شو ساکاماکی! لباسام رو پس بده ببینم!!
کو:با اومدن اینا خونه یه حال و هوای دیگه گرفته 😂
شو: چیه دنبال اینا میگردی؟؟
-ماری چان: اگه خفت نکنم!پسشون بده
شو:بیا اتاقم تا بدم
-نخیر همین جا بده
شو:میخوای جلوی پسرا لباس عوض کنی؟
-نخیرررر لباسام رو بدهههههههههههههههه
سوبارو از خنده غش میکند*
رجی: ببینم عینک من کثیف شده یا واقعا سوبارو خندید
همه با تعجب نگاه میکنند*
سوبارو خندش رو میخوره*
راحیل چان: چقدر خندت قشنگه
سوبارو از خجالت حرفی نمیزند*
ماریان به سمت اتاق شو میرود*
-شو لباسام رو بده
شو دست های ماریان رو ميگيره و اونو رو تخت میندازه*
-هی... شو..
شو:هیسسس حوله رو از تن ماریان در میاره
-نکن.... ولم کن هنتای..!
شو گردن ماریان رو بو میکنه و خونش رو میخوره
دستش رو روی پهلو ماریان میزاره و اونو میبوسه
شو: دمای بدنت رفته بالا منتظر دندون های نیش منی؟
ماریان چشم های شو رو میگیره*
شو چان پسر خوبی باش بزار لباسم رو بپوشم من علاقه این کارا ندارم و خوشم نمیاد الان زوده
شو: باشه پس باهام بخواب
ماریان لباس هاشو میپوشه اما متوجه میشه به یک سری لباس مخصوص(هنتای فک کنی وای به حالته:|||) نیاز داره
میره پیش راحیل چان.
راحیل چان گوشتو بیار... من زیر لباسم پاره شده باید بخرم
راحیل چان:بزاررر من تو کیفم ندارم لباس با خودمون نیاوردیم که
هر دو به سمت رجی میروند*
ماری چان:رجی سان باهات کار مهمی داریم
رجی: الان وقتش نیست من دارم رو این محلول کار میکنم برید تا تنبیه نشدید.
ماری چان: به اینا که نمیشه گفت بزار من به شو میگم تو هم به سوبارو بزارن ما بریم لباس بخریم یا خودشون باهامون بیان
هر دو میروند*
راحیل چان: سوبارو کون یه چیزی هست باید بگم میشه من و ماری و امی چان بریم لباس بخریم؟
سوبارو:شما هیچ جا نمیرید
راحیل چان: آخه... گوشتو بیار... باید یک سری لباس های دخترونه بخریم واجبه
سوبارو سرخ میشه*
(حتما الان میگین پس آیاتو و یویی کجا هستن؟؟ سوال خوبیه اونا رفتن سر اولین قرارشون ^^)(راحیل:خاعککک:|||)
سوبارو: باشه منم باهاتون میام تا فرار نکنید
راحیل چان سوبارو بغل میکنه *
سوبارو خشکش زده*(فیریزر تا کی میخواد خشکت بزنه ؟؟ تو هم یخت وا بشه دیگه)
ماری چان: شو سان... من لباس میخوام
شو: پس لباس چیه تنت؟
ماری چان: هم ازین لباس ها میخوام هم ازون لباس ها لباس های دخترونه خصوصی...
پاشو باهم بریم بخریم
شو: من نمیام تو رو هم فکر نکنم بزارن تنهایی بری
ماری چان: رفتم موهاش رو حالت بچه گونه ناز کردم. پسر خوب... شو.. لطفا واقعا باید بخرم قول میدم شب پیشت بخوابم^^
شو: چه بخوای و نخوای باید هر وقت خواستم بخوابی اما باشه
راحیل، سوبارو، ماریان، و شو به بیرون میرن و کلی لباس برای خودشون و امی چان هم میخرن البت با پول خودشون-__-
شو: میگم من خسته شدم خوابم میاد بس نیست؟
ماری چان: عاا پولشو که خودمون دادیم شما فقط یه زحمت به خودت میدی راه میای برات پیاده روی میشه
شو:=____= پس بگو 99999999999
تا مغازه دیگه مونده....
به یکی از مغازه ها میروند
ماریان در اتاق پروف گوشوارش رو لمس میکنه و سه بار پست سر هم سیگنال برای سازمان میفرسته ساعت جاسوسیش رو فعال میکنه و میگه تو چه شرایطی هستن و کجا قرار دارن
قرار میشه سازمان بیاد و اونها رو نجات بده...
بعد از پوشیدن لباس*
ماری چان: وایی چقدر کاوایییی سه نفره ست کنیم^^
شو به نظرت چطوره؟
شو: به هرچی لباسه قسم عالیه دیگه بسه بخر بریم خونهههه
*خندههه*
راحیل چان: سوبارو نظر تو چیه؟
سوبارو: قشنگه... بهت میاد.. منم دیگه عصابم داغون شد بریم خونه، کافیه! نوکر که گیر نیاوردید این همه لباس رو براتون حمل کنه=_=
راحیل چان: میخواستید بزارید تنها ما بریم خرید پس شما رو واسه چی آوردیم؟
پ ن ما برداریم
لباس هارو دست شو و سوبارو میده*
*ماری و راحیل بزن قدش*
ماریان میره تا حساب کنه یه شال گردن زرد و سیاه میبینه
اونو برای شو یواشکی ميخره
بعد از کلیییییی خرید میرن خونه...
سوبارو:اخیشششش دلم برای خونه تنگ شد
شو: من برم بخوابم جناب هم میای یادت که نرفته قولت؟
ماری چان: باشه^^
راحیل یک جعبه رو به سوبارو میده
سوبارو: این چیه؟
راحیل چان:باز کن میفهمی ^^
یک ساعت کاوایی سیاه رنگ برای سوبارو گرفته
سوبارو:... این.. این... مال منه؟؟
راحیل چان:اوهوم... دوستش داری؟
سوبارو: ممنونم خیلی وقته از کسی هدیه نگرفتم...
راحیل چان را بغل میکند*
*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:*:
آنچه در ایده میخوانید:
نالیا چان: فهمیدم... همین الان راه میوفتم
معموریت نجات آغاز میشه...
هم اکنون از زبان راحیل:خاعکک :|||||
بای:|










