عروس های قربانی p11

 

راوی داستان :|. :

 

خاب خاب در کف ماندید؟؟ حال برو داستان رو بخون تا بیشتر کف کنی

هر چند فکر کنم به خاطر امتحانات کف کردیم:|

به خدا اگه میرفتیم مدرسه این همه درس نمیدادن که الان امتحان میگیرن :||||||||||~

بگذریم

کجا بودیم؟؟

آها فهمیدم :|

 

*****داستان*****

ماریان: خمیازه*

من کجام؟ خواب بود؟ چه خوابی دیدم.... خواب دیدم گیر یه مشت خون آشام سادیسمی افتادیم کلی اتفاق افتاد قراره عروسشون بشیم بعدش با شیاطین بجنگیم و بعدش مارو اذیت کردن منم با نردبونشون در افتادم و اونم حسابی منو زد 

ههه ههه چه خوابی 

دازای: خواب نبود باکا، ببینم به کی گفتی نردبون؟؟ 

ماری: هاععععععههههه؟؟؟ 

تف در این شانس:|

چقدر بدنم درد میکنه... 

دازای: خیلی جرعت داری که اونجوری بهم حمله کردی. 

ماری: میمردی بهتر بود 

دازای: شرمنده ولی نميتونی به همین راحتی ها منو بکشی 

حالا منو نگاه کن 

تو خودت میدونی چی هستی؟ 

ماری:..... ن... 

دازای: بهت توضیح میدم 

تو یه خون آشامی

ماری: خخخخخخخ عمرا! 

دازای: چرا به نظرت دندون های نیشت بلند تر از بقیس؟ 

و طمع خون برات شیرین میاد؟ 

آنقدر میتونی سریع حرکت کنی؟ 

نگاه کردی چرا انقدر سریع رخمات خوب شدن؟ 

هوم؟ 

ماری: خب که چی؟ منظورت چیه؟ چی میخوای بگی؟ 

دازای: 

از پنج هزار سال پیش یا بیشتر دو خاندان اصیل زاده و نجیب سلطنتی بودن 

خاندان اوسامو کوران و خاندان ساکاراکی شیونا

این دو خاندان برای سلطنت تو جنگ بودن، تا اینکه خاندان نجیب شیرایوکی از این فرصت استفاده کرد و باعث جنگ و دردسر و تهمت زیاد بین این دو خاندان شد 

ماریان خمیازه میکشه*

ماری: داری قصه میگی؟ خوابم برد *خمیااازززهههههه*

دازای: هوییی دارم برای تو میگم ها مهمه پس گوش کن بیشعوررررررررر 

ماری: باشه باشه به داستان سراییت ادامه بده 

دازای: خیلی زبونت نیش داره =__=  مواظب باش برات نزنمش

ماری: بنال دیگههه:|

دازای: ببند دهن گرام رو حذف میزنم 😐

تو یک شب خاندان ساکاراکی شیونا به خاندان اوسامو کوران حمله میکنه 

خانواده من با تلاش تونستن از پس خاندان بر بیان 

اما تا همین 20 سال پیش یهو دوباره خاندان فعالیت های خودش رو شروع کرد 

ملکه خون آشام ها عاشق یک انسان شد 

با اینکه درست نبود ازدواجشون و بچه ای که به دنیا آوردن 

باز انجام دادن 

خاندان های دیگه و شکارچی ها که موافق نبودن برای شکار اومدن 

نتونستن ازت محافظت کنن مادرت برای اینکه با تو کاری نداشته باشن جون خودش رو داد تا خوی خون آشامی تو رو بخوابونه 

هر چند نهایت تا 17 و یا 18 سال جواب میده 

خون آشام درونت داره بیدار میشه 

وظایف سلطنتی و قدرت به دو قسمت تقسیم شده 

50 درصد قدرت حکمرانی بر خون آشام ها برای منه و 50 دصر دیگه برای خاندان در واقع تو 

اگه تو خون آشام بشی و با تو ازدواج کنم 100‪ درصد 

قدرت فرمان روایی برای من میشه 

از اون سمت هم بدجور قوی و خطرناک میشی، و افراد زیادی میخوان که تو رو به دست بیارن تا صاحب قدرت بشن 

 

دازای به ماریان نگاه میکنه*

الو؟؟ ●-● به هوشی؟ منو میبینی؟ 

ماری: الان چی نالیدی؟ 

دازای: حالا که همه چی رو بهت کامل گفتم 

تا جایی تحقیق کردیم که فهمیدیم یکی از شما باید دختر خاندان باشه 

برای همین اینجایید، به عروس قربانی هم نیاز داشتیم 

ماری: متاسفم ولی عمرا همچین اتفاقی بیوفته 

اگه چیز هایی که میگی حقیقت داشته باشه عمرا قدرت رو بدم دست تو 

فکر میکردم همیشه پدر و مادرم بودن که تنهام گذاشتن.... 

گریه میکنه*

دازای: گریه نکن=-= خیلی رو عصابی 

بغلش میکند*

دازای: به هر حال دو تا انتخاب داری 

یا من خوی خون آشامیت رو بیدار میکنم، قدرت رو بهم میدی تا بتونم راحت جنگ بین خاندان هارو تموم کنم 

اگه ما چهار تا موفق نشیم هممون رو غبار میکنن گرفتی؟ 

یا دوستات توسط شیاطین کشته میشن 

ماری:..... 

اگه قبول کنم آزادشدن میکنی؟ 

دازای: حتما آزادن که راحت برن، با خودشونه میتونن بمونن یا برن 

اما تو اینجا میمونی 

ماری: بیدار کردنم چطوریه؟ 

دازای: هوممم

هنتای، هنتای، درد ناک، لذت بخش، خون... 

ماری: دیگه ببند:| 

قبول :/ 

دازای: انتظار همین رو هم ازت داشتم 

حالا خونت رو به عنوان پیش کش بده. 

گردن ماریان رو گاز میگیره و خونش رو کمی میخوره*

دازای: شیرینه.... باید هم همین طور باشه، خون مادرت شیرین ترین خون رو داری به همراه پدرت که خون حضرت آدم رو توی رگ هاش داشت 

ماری: خیلی پیچیده شد 

دازای: بگیر بخواب، من باید برم مراسم رو آماده کنم

ماری: صبر کن

به بچه ها چیزی نگو

دازای: هوم چرا؟ باشه

ماری: یعنی خون آشام بودن چطوریه؟ 

دخترا و پسرا بعد از مدرسه با لیموزین بر می‌گردن خونه *

راحیل: چویا چویا میشه ماریان رو ببینیم؟ 

مهسا: آره میخوام ببینمش حالش خوبه؟ 

نایسا: اون سگ جونه الاغ، نمیمیره:|

راحیل: یعنی اهمیت دادنت تو حلقم:|

مهسا: من نیز همچنین:|

دخترا شروع به گیس و گیس کشی میکنن:|||*

چویا‌: اینا از ما بدترن"^" 

اتسوشی: عجیب و خلقن

راحیل: نانی؟؟؟؟ 

نایسا: چییی؟ 

مهسا: بچه ها

3 دختر وحشی گرام به اتسوشی حمله ور می‌شوند و با ناخن هایشان تمام بدن و صورت اتسوشی را چنگ انداخته و با غرور کنار می‌ایستن

چویا و اکو:😐😐😐😐....... 

دازای: هی برگشتید؟ 

دخترا شما آزادید 

چویا: معلومه چی میگی؟ 

دازای: به چیزی که میخواستم رسیدم 

نیازی به اونا نیست 

اتسوشی: ولی قضیه خاندان و...؟؟ 

اکوتاگاوا:  مگه قرار نبود...؟ 

دازای: همین که گفتم، حق ندارید جلوی اون هارو بگیرید 

تصمیم با خودتونه اینجا میمونید یا میرید 

نایسا، راحیل، مهسا:  میریم😐

پسرا: "----" 

راحیل: ماریان هم میاد؟ 

دازای جوابی نمیده و میره، پسرا به دنبال دازای میرن تا ببینن قضیه چیه 

دخترا هم میرن پیش ماری*

راحیل: ماریییی باکاااااا خوبی؟ 

نایسا: دیدید گفتم هیچیش نمیشه:|

مهسا محکم بر پس گردن نایسا میزند*

مهسا: ماریییییییی * ماریان را له میکند*

راحیل: دازای گفت میتونیم بریم، بیا بریم 

ماری: من.... با باشه 

دخترا که وسایل هاشون آماده بود با ماریان یواشکی رفتن*

اکو: هاععع؟ دخترا به همین زودی رفتن؟ ماریان هم رفته که! باید برش گردونیم 

دازای: نمیخواد اون بر میگرده:) 

چویا‌: ://؟؟ 

چویا: پس اون همه چیز الکی بود؟..... راحیل.... 

اتسوشی: دلم میخواست بیشتر اذیتش کنم.... بعدش از ترس تو بغلم بیاد.... 

اکو: درسش تو شیمی عالی بود.....به هر حال رفتن، چرا باید دوباره بر گردن پیش ما؟

اکو با عصبانیت و ناراحتی میره*

اتسوشی میره بالای عمارت*

چویا کلاهش رو روی صورتش میزاره و روی مبل تو پذیرایی ميخوابه *

مدتی بعد*

ماری‌: فکر نکنم دیگه بیان دنبالمون... نفس نفس زدن*

راحیل: اوهوم.... 

ماری: من قراره برم کلیسای کاتولیک از اینجا دوره.... 

بعدا میبینمتون مواظب خودتون باشید 

راحیل‌: چرا اونجا؟ 

نایسا: به سلامت :|

مهسا: خیلی خری نایسا=_=، 

بغل نمودن ماری*

ماری بین 3 تا دختر له میشود:|*

راحیل: بلایی سر خودت نیاری؟ مواظب باشه 

خداحافظی می‌کنند و می‌روند *

راحیل به خونه پسر عموش میره *

نایسا و مهسا هم بر می‌گردن به کلیسا *

ماریان بدو بدو به سمت عمارت بر میگرده و مطمعن میشه دخترا دنبالش نیستن*

دازای: طولش دادی

ماری: باید خرشون میکردم 

دازای: هه خوبه مراسم امادس با من بیا 

چویا: ههههه؟ تو برگشتی؟ راحیل کجاست؟ 

ماری: رفتن نمیدونم، قرار شد با دازای برای اینکه دخترا اذیت نشن و چیزی نفهمن این نقشه رو ریختیم.... 

دازای ماریان رو به یه اتاق میبره *

........ 

 

 

چیزی تا پایان این رمان نمونده!!!