عروس های قربانی p14

در اتاق دازای

ماری: چرا احساس خستگی شدید میکنم؟

دازای: چون انرژی روحت و قدرتت رو باهام به اشتراک گذاشتی 

حالا بخواب کارت دارم 

ماری: حتا فکرشم نکن:/ 

دازای: باکا اونو نمیگم که یه کار دیگه

ماریان عقب تر میره*

دازای: میخوام حرف بزنم=_=

ماری: خوب بنال دیگه:|

دازای: بدجور این حرف زدنت رو مخهههه!

مواظب مادرم باش....

ماری: برو بابا من مادر شوهر نگه نمیدارم ها مخصوصا از نوع خون آشام! دیه خدا داند خون آشامش چی باشه (خیلی سریع و پشت سر هم میگه😂 و کلی غرغر های ریز پشتش) 

دازای: د ببند اون گاله رو بزار زر بزنمممممممممممممممممم

اتفاقا باید حواست باشه از دستش چیزی نخوری یا از دست هر کسی فقط از دست پخت اکو بخور 

قطعا میخواد تو و من رو بکشه 

ماری: هاعههههههههه؟ مگه مادرت نیست؟ 

دازای: تسلط بر خون آشام ها این حوس... هیچی کس رو نمیشناسه... برادرم اودوساکو رو کشت تا قدرتش رو بگیره 

ماری: چیییییییییییی؟ نانییییییییییی؟ اون مامانت کجاست؟ 

دازای: نمد:/، برا چی؟ 

ماری: من میرم حسابشو برسممم این دیگه چه عوضیه! 

دازای: بشین سر جات بابا، هر روز برای سیر کردن عطشش خون کلی پسر جوون بیچاره رو تا ته ميخوره و شکنجه میکنه 

برای پایان دادن کامل به سلطش باید تمام قدرت حکمرانی رو داشته باشم که حالا دارم 

باید از ميون برش داریم بدون اینکه کسی بفهمه 

چویا، اکوتاگاوا و اتسوشی مورد اعتماد ترین کسام هستن

تنها کسایی که همه چیز رو میدونن و کاملا بهشون اعتماد دارم حتا اون اتسوشی هنتای و چویا رو مخ

حالا که اینجاست باید حواست باشه حتا با مهربونی و هر چی حرف زد گولش رو نخوری و اگر نه میکشتت

ماری: اوک... 

دازای: برای تظاهر لاقل بگیر پیشم بخواب

ماری:=--= بش

الان من همسر رسمیتم؟ 

دازای: آره.... (در ذهنش: بدبختانه=--=) 

ماری: ببین کارمون به کجا رسید، خون آشام ملکه شدم...، با رو مخ ترین موجود روی کره زمین ازدواج کردم

دیگه هم نمیتونم دوست هامم ببینم... بع.... چه سعادتی.... 

مادر شوهرم هم که میخواد جفتمون رو بکشه.... 

شب ها هم که باید برم مدرسه.... 

کلی مشق..... گیر اون 3 تا هم افتادم.....

فکر کنم یه چند هزار سالی عمر کنم..... دق مرگ میشم هزار بار که با این وضعیت.... 

مثل صحنه ای که کاگیاما سر شنیدن امتحانات پودر شد زانو هاش رو جمع میکنه و به اون شکل در میاد *

دازای: عاا... آروم بابا از الان زانو غم بغل کرده 

بعدم ببینم به کی میگی رو مخ؟ تو که از من رو مخ تری! 

اتفاقا چون ملکه ای میتونی با پارتی بازی تکلیف ننویسی 

گوشیت هم که هست 

دوست هات هم که یه کم بگذره میتونی بری ببینی 

مادرم هم که نابود میکنیم 

اون 3 تا هم که حق زور گویی رو دیگه بهت ندارن 

تازه عمارت اینترنت نا محدود داره، با دوستات تصویری حرف بزن 

قرار هم نیست که همش تو عمارت بمونیم میریم بیرون

اوک؟؟؟ 

برقی در چشم های ماری دیده میشود*

روحیه دادن دازای مخصوصا قسمت اینترنت نا محدود خوب جواب داده *

ماری: ردش کن بیاد 

دازای: چیو؟؟ 

ماری: رمز... رمز وای فای رو رد کن بیاد 

با حالت مثل زامبی میگه *

دازای: خوب انگار حالت بهتر شد.... گوشیت رو بده بزنم=-=

فقط جان ننت مراعات کن یهو هزاران ین نزاری رو دستم

ماری: بش بابا خسیس

دازای: الان این کجاش خسیسی داشت؟ =--=

در ضمن شب عروسی موقع ور رفتن با گوشی نیست! 

گوشی رو اون ور میزاره و روی ماریان خیمه میزنع *

<<< هشدار هشدار از این به بعد بسی هنتای +18 میباشد خواهشمندیم در صورتی که جنبه دارید بخوانید و بعدش شکایت نکنید، خودت خوندی میخواستی نخونی:|، با تچکر فراوان :>>>

ماری: هههههههه؟....... ولش..... فک کنم چون الان واقعی همسرتم.... اشکالی نداشته باشه.... 

دازای: #--# تعجب کردم، لج بازی میکردی بیشتر حال میداد 

ماری: دلت انگاری لگد میخواد هااا

دازای: باشه بابا 

با حالت آروم و پشت سر هم لب های ماریان رو ميخوره

دازای:  تو هم زبونت رو بده بیرون

ماری از سر ناچاری همراهیش میکنه

نفس های داغ ماریان که حالا با خون آشام شدنش سرد بود

نفس هاشون با سوز توی سرما نفس هاشون به صورت هم میخوره 

دازای آروم لباس های ماریان رو کنار میزنه و برای خودش هم در میاره 

ماریان آروم به چشم هاش نگاه میکنه تا الان که آروم بوده اما انگار حالت چشم هاش عوض شده، یه برق وحشتناک حریصی توش داره *

ماری: دا... دازای؟ 

دازای: هوم؟ 

حمله ور میشه به سمت لب های ماریان هر بار محکم تر و محکم تر از قبل اون رو ميبوسه 

ماری: دا.... مممممم... دازای..... اممممممممممم... 

ماریان بی حس میشه و نفس کم میاره 

ولی دازای همچنان ادامه میده... 

دازای: اویشی! (خوشمزست!) 

ماری: بسه.... ولم... 

دوباره و محکم تر از قبل میبوستش. هر چی تقلا و میکنه و به سینش میزنه دازای توجهی نميکنه 

بعد از 20 دقیقه بوسه های درد ناک از‌ش جدا میشه 

زخم های عمیق روی لب های ماریانه و کبود شده از بغل لب هاش خون میاد 

آروم آروم گریه میکنه*

دازای: فقط به خاطر یه بوسه داری گریه میکنی؟ هنو کاری نکردم که *دندون های نیشش رو لیس میزنه*

ماری: ولم کنT^T، اونگای! (خواهش میکنم) 

دازای: بزار ببینم چی میشه 

و گردن ماریان رو گاز میگیره. نه گازی که خونش رو بخوره 

گاز های عمیق و محکم... 

هق هق ماریان بلند میشه*

دازای: وای که چقدر سوسولی 😑، اون همه شکنجت کردم از رو نرفتی با چند تا گاز داری گریه میکنی؟ 

ماری: بیا همین جوری گازت بگیرم حالت بیاد سر جاش ببینی درد داره یا نه

چند تا هم نه که هزار بار گاز گرفتی بوزینه =----------------=

دازای: عه؟

پس از الان به بعد درد احساس نمیکنی

غرقت میکنم تو لذت

دوست دارم بلند صدای ناله و التماس هاتو بشنوم 😈

ماری#---# شکر خوردم 

در دل خود: راحیللللللللللللللللل تا آخر عمرم برات شکلات میخرمممممممممممم سهم دسرمم مال تو جان نتت بیااااا کمککککککککککککک، اکو کجاییییی؟ گمشو بیا اینو جمع کنننن) 

ميخواد فرار کنه اما چون بدنش درد میکرد و انرژی نداشت

نتونست از دست دازای فرار کنه

و بلی

همین لحظه ای که منتظرش بودید:| 

و سپس کار های خاک بر سری میکنند*

عا به همین منحرفی راضی باشید 😐✋ 

بیشتر از واضح نمیتونم بنویسم =/. 

امیدوارم لذت برده باشید 

جانه^°^

 

 

**یه تیکه جداگانه بعد از داستان **

اکو در حال طی کشیدن راهرو ها تا تمیز باشن*

وسواسش مثل لیوای گل میکنه*

اکو: باید همه جا برق بزنه! اینجوری قشنگ تره! این مهمون های ***** هم اومدن نزاکت بلد نیستن شرینی میخورن میریزن زمیننننننن!

اگه یه دیقه دیگه اونجا میموندم دق میکردم میزدم همشون رو تیکه تیکه میکردممممم

آخيش خوبه اینجا کسی نیست با تمیز کاری عصابم رو آروم میکنم ^°^

....

..

..

....

...

این چه صداییه؟

...

.....

...

...

..

نه انگاری واقعن صدا میاد

فال گوش ایستادن در پشت در اتاق دازای*

-اههه... دازای... باکا....ول...ولم...کن...

+هنوز مونده!

صدای آه و ناله میاد*

قیافه اکو:●-●

صدای جیغغ خوفناک *

اکو: من برا اینجور چیزا بچم●-●،

در حالی که سرخ و سفید می‌شود از آنجا دور میشود*

کلی افکار هنتای در ذهنش می آید و سعی می‌کند خود را دور کند*

😂😂😂

چویا خطاب به اکو: اون دازای الاغ  اون بالا داره حال میکنه آره؟

اکو جوابی نمی‌دهد و با صورتی مانند نمد چی می‌رود*

چویا:&__&، بچمون هنگ کرده

اتسوشی: آخ جان برم اذیتش کنم! 

چویا: سادیسمی 

اتسوشی: از استادم تو یاد گرفتم 

از دست چویا فرار کرده و میرود تا اکو بدبخت سر به زیر را آزار و اذیت کند با چیز های هنتای =--=*

 

 

نویسنده گرام: و بلی فرزندانم به سادیسم بازی هاشون ادامه میدن:/ 

و در قسمت بعد 

عمليات ویژه

کشف راز 

یه آشنایی جدید!