ماری: اگه اجازه بدید امروز میخوام برم دنبال کسی که دوستش دارم ^°^ 

 

اینجا چند تا شینیگامی و شیطان پیدا کنم ازشون بپرسم 

 

شیل: هاعهههه؟؟ خطرناکه نمیتونم بزارم تنهایی برید! 

 

-خودم میتونم مواظب خودم باشم 

 

شیل: خودت دیشب گفتی که هیچ وقت دربرابر اونا پیروز نمیشیم

 

اگه بهت آسیب بزنن یا بکشنت من چی به ملکه بگم؟؟ 

 

-صحیح 😑💔

 

خوببببب، با ویلیام میرم یا گریل 

 

شیل: نه نه! هوفففففففف سباس چان وقت داری ایشون رو ببری؟ 

 

سباستین ساعتش رو نگاه میکنه*

 

هومم بله 

 

-اریگاتو، ببخشید مزاحم کارت شدم 

 

سبی: خیر بانو ^^ باعث افتخاره همراه شما باشم 

 

((الحق که شیطانی!، شیرین زبون!)) 

 

شیل میره داخل اتاقش تا اومدن کنت اسناد رو برسی کنه 

 

هر چند فقط نگاه میکنه بیچاره سباستین کل شب اون هارو مرتب کرده و نوشته £^£

 

ماریان آماده میشه و با سباستین داخل کالسه میشینن*

 

سبی: دیشب کسی مزاحمتون شده بود؟ انگار داشتید با کسی حرف میزدید 

 

ماری: نه بابا یه شیطان خل و چل مردم آزار اومده بود 

 

شیشه های پشت سر سباستین ترک ميخوره 

 

سبی: آسیب ندیدید؟ 

 

ماری: نه، رفتش.... اونم نمی‌دونست اون کجاست..... 

 

شیاطین هم کم یاب شدن =-= هر چی که احظار کردم نیومد که نیومد😑💔 

 

اینا پس چی میدونن آخه؟ 

 

سباستین فقط لبخند میزنه در حالی که از عصبانیت داره منفجر میشه *

 

سبی در فکرش: فقط یه بار دیگه بهم بگن احمق و مزاحم رسما همه رو میکشم ÷^÷

 

ماریان و سباستین پیاده میشن*

 

- بریم اول چند تا شمع و اینا برای احظار من بخرم 

 

بعدش بریم به دوستم سر بزنیم که شینیگامیه

 

سبی: احظار؟ شینیگامی؟ 

 

-آره، بزن بریم! 

 

سبی: به چایی های جهان قسم من یکی نمیتونم درک کنم اینو =--=

 

یه فروشنده: پیتزا پیتزا پیراشکی های جدید خوشمزه و داغ 

 

ماریان میره اونجا. دو تا لطفا ^^ 

 

فروشنده : بفرمایید، ببخشید فقط یکی مونده 

 

-عیبی نداره، 

 

سبی: ععع این کجا رفت؟ اونجاست.... هوففففف 

 

میزاشتی من براتون بخرم، لطفا یهو جایی نرید

 

-های، گومن

 

یه گاز از پیتزا میزنه*

 

اویشیییییییییییییییییییییی! (خوشمزست!) 

 

سباستین خواستم برای تو هم بگیرم اما یه دونه مونده بوددد! بیا ازین بخور 

 

سبی: ازتون واقعا ممنونم، من میل ندارم لطفا خودتون بخورید 

 

- ععع اون موقع از گلوم پایین نمیره 

 

بیا بیا یه گاز فقط 

 

سبی: واقعا نمی‌خورم، ممنونم 

 

ماریان خودشو ناراحت میکنه *

 

سبی: ها هوفففف باشه 

 

-بگو عااا ماریان با دستش پیتزا رو ميگيره سباستین گاز بگیره و سباستین با چهره ای در هم که مخلوطی از : خشم، عصبانیت، تعجب، خجالت، یه گاز میزنه 

 

-چطوره؟ 

 

سبی: خیلی خوشمزست 

 

یه لبخند فوق کاوایی میزنه و اطرافش ذررات درخشنده پخش میشن مثل تو انیمه 😂*

 

در ذهن سبی: این دیگه چه طمعیههههههههههههه؟ 

 

آخه من نمیتونم درست مزه غذا های آدم هارو بفهمم! این چیه آخه؟ مزه گل میده 

 

دازای پارازیت: مگه تو گل خوردی؟ °-°

 

ماری: آقا آقا کاتتتتتتتتتت! 

 

دازای تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟ 

 

دازای: ععع عوامل پشت صحنه بهت نگفتن؟ این داستان پارازیت کم داره من از این به بعد به عنوان پارازیت بزرگ میام میپرم وسط داستان 

 

ماری: من اون عوامل صحنه رو ببینم..... 

 

و اما دلیل موافقت عوامل صحنه؟ 

 

بله بله عوامل صحنه با تهدید نگاه مافیایی دازای و چسب کاری شدن به دست دازای به صندلی، میز، سقف (وجدان : سقف&_&؟ /بلی/چطوری؟ /اینو دیگه از دازای بپرس😐😂)

 

چسبانده شده اند.

 

ماری: خیلی خب بابا

 

دازای: حالا بزار سوالم رو بپرسم!. تو مگه گل خوردی میدونی گل چه طمعی میده؟

 

سباستین صد تیک عصبی میگیره *

 

یه اصلاح بود.....

 

سباستین ازون نگاه های ترسناک وحشتناک می‌کند *

 

دازای هم که خودش استاد این نگاه هست جوابش با يه نگاه ترسناک تر جواب می‌دهد

 

ماری: اینا رو همین جوری بزاریم داستان کلا منحرف میشه از راه راست

 

گوش دازای را گرفته و با طناب مورد علاقه خودکشی دازای به صندلی میبندد*

 

بریم ادامه داستان 😐💔🔪😂

 

 

 

 

 

 

 

سبی: از همون جایی که من گاز زده بودم گاز زد و با لذت خورد °---------°

 

فروشنده: چه زوج قشنگی^^ خوش بخت باشید

 

ماری و سبی: ززززووووووججججججججججججججججج؟

 

به هم نگاه میکنند*

 

سبی: نه من فقط یه خدمتکارم

 

فروشنده: بهم می‌آید

 

-ممنونم.... سباستین.... بریم

 

سبی: توی کل راه صورتشو بهم نشون نداد، ولی میتونستم من به راحتی ببینم که قرمز شده

 

آه خجالت؟

 

به مغازه رسیدیم

 

شمع های مومی اینه و پارچه سیاه خرید

 

سبی: ببخشید بانو ولی فک نمی‌کنید خطرناک باشه؟

 

- چرا خطرناکه.... اما آدمی که الان هستم رو مدیون اونم

 

بايد ببینمش!

 

سبی: چه پشتکاری

 

.............. 

 

و بلی نقطه های نشانه 

 

خواننده ها: پایان داستان 😑🔪

 

وی در کت دازای پنهان میشود*

 

منو بکشید دیگه داستان نمیتونم ادامش رو بنویسم ها

 

با دازای مافیا طرفید! 

 

خواننده ها فعلا چاقو هایشان را غلاف میکنند*

 

قسمت بعد : 

 

این یارووووو؟

 

-بابا زوج نیستیم! 

 

این یه شینیگامیه؟